چیزی بگو

 

کسی اینجا نیست؟! 

می شود با من حرف بزنی؟ 

... 

 

 

 

 

 

زمان بگذر...

خونه سوت و کوره... 

مادر تازه رفته...  

پدر مریض شده... 

بهونه گیریش میاد می دونم!  

 

پنجره ی اتاق بازه،باد نمیاد. 

ساکن،ساکت،خشک. 

تنها حرکتی که اطرافم حس می کنم عرقیِ که میون سینه ام سر می خوره و ، فقط یک عابر... 

مثل عبور خیلی ها... 

 

چرا انقدر آرومم؟! 

مثل کسی که می دونه خیلی دورها...قراره یه اتفاقی بیفته... 

انگار میدونه تا زمانی که ازین بیابون عبور کنه،طاقت میاره! 

نه،انگار یکی شده،با بیابون...باهاش در سکوت می رقصه و...نه فقط یک عابر... 

 

 

 

کسشر بسه دیگه!

گرمه... 

افسوس

 

دلم برای عاشقانه ها پر می کشد... 

عاشقانه گفتن ها... 

عاشقانه شنیدن ها... 

عاشقانه نوشتن ها... 

باور کن 

         من دلم تنگ می شود... 

 

 

 

دلم گرفته... 

آروم و بی قرار! یه تضاد عجیب تو وجودم وول می خوره... 

میخوام پامو ازین خونه ی کوفتی بذارم بیرون اما نمیشه! گرمه،خیلی... 

چرا حرف زدن با هیشکی خوشحالم نمی کنه؟! 

 

درست شد!

 

 

بر می گردم به خاموشی - یا همان خفگی خودمان! -... 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:راجع به ماندن در نطق کور فکر می کنم! اگر با همان قالب قبلی باشد!  

بی دل

 

 

آری ،

تو آنکه دل طلبد آنی

اما افسوس

دیری ست کان کبوتر خون آلود

جویای برج گمشده ی جادو 

پرواز کرده ست... 

 

 

"مهدی اخوان ثالث"

یاد هندوستان !

 

 

جناب x برگشت!

در حالی که در اندیشه ی احیای عشق سرد خود و روح مرده ی من است.

در سر خیالات مسیحایی دارد!