-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مردادماه سال 1389 01:26
د ل ت ن گ ا م . . .
-
Hate
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 21:05
ازخونه بدم میاد چون اینجا روح نیست چون آدم هاش مثل رهگذران خیابانی فقط از کنار هم عبور می کنند و انگار،مقصد تنها سجاده هاشان است و رکوع و سجودی بی پایان... شاید می پندارند جبرانی ست... جبرانی ست برای این روح ِ نداشته! شاید آن ها هم حس کرده اند که کم است، که کم اند... اما برهوتی ست پر سراب گذرگاه شان! عبور می کنند و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 01:00
احمق!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 15:56
قامت خاموشی کم کم روشنی ها را فرا می گیرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 00:12
من ، کجای رفتن ایستاده ام؟!
-
همین
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 16:06
یک پرتقال دارم برای تو...
-
Belief
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 13:06
باور کن فقط من و من باور کن... باور کن... باور... باورشون شده... باور نمی کنن... باور...ات... باورات...باورت... باور... باور کن... فقط من و من باور... فقط من و من ...
-
چیزی بگو
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 01:23
کسی اینجا نیست؟! می شود با من حرف بزنی؟ ...
-
زمان بگذر...
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 14:50
خونه سوت و کوره... مادر تازه رفته... پدر مریض شده... بهونه گیریش میاد می دونم! پنجره ی اتاق بازه،باد نمیاد. ساکن،ساکت،خشک. تنها حرکتی که اطرافم حس می کنم عرقیِ که میون سینه ام سر می خوره و ، فقط یک عابر... مثل عبور خیلی ها... چرا انقدر آرومم؟! مثل کسی که می دونه خیلی دورها...قراره یه اتفاقی بیفته... انگار میدونه تا...
-
افسوس
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 01:55
دلم برای عاشقانه ها پر می کشد... عاشقانه گفتن ها... عاشقانه شنیدن ها... عاشقانه نوشتن ها... باور کن من دلم تنگ می شود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 19:56
دلم گرفته... آروم و بی قرار! یه تضاد عجیب تو وجودم وول می خوره... میخوام پامو ازین خونه ی کوفتی بذارم بیرون اما نمیشه! گرمه،خیلی... چرا حرف زدن با هیشکی خوشحالم نمی کنه؟!
-
درست شد!
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 01:10
بر می گردم به خاموشی - یا همان خفگی خودمان! -... پ.ن:راجع به ماندن در نطق کور فکر می کنم! اگر با همان قالب قبلی باشد!
-
بی دل
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 02:10
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی اما افسوس دیری ست کان کبوتر خون آلود جویای برج گمشده ی جادو پرواز کرده ست... "مهدی اخوان ثالث"
-
یاد هندوستان !
دوشنبه 7 دیماه سال 1388 18:16
جناب x برگشت! در حالی که در اندیشه ی احیای عشق سرد خود و روح مرده ی من است. در سر خیالات مسیحایی دارد!
-
لعنت!
یکشنبه 6 دیماه سال 1388 22:41
بلاگر باز نمیشه! اه اه اه اه...
-
عود
جمعه 8 آبانماه سال 1388 14:48
درد لعنتی,دوباره برگشته... تو خونه جرات ندارم دستمو بذارم رو قفسه سینه ام!
-
حبس ابد!
دوشنبه 4 آبانماه سال 1388 22:28
من به ابدیت می اندیشم... دست خودم نیست, کاش می توانستم اندیشه ام را به اسارت بکشم , در حصار حال. من در فکر اسارتی دیگرم! حصری ابدی... من به بی نهایت می اندیشم...
-
عنوان مورد نظر در دسترس نمی باشد!
جمعه 1 آبانماه سال 1388 23:44
کلافه ام... مشترک مورد نظر! مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...............! مشترک مورد نظر خاموش است! هیچ مشترک مورد نظری در دسترس نمیباشد! همه دنیا یه هویی قطع میشن! میخ! این دوروبر میخ نیست؟! میخ مورد نظر هم در دسترس نمیباشد! انتظار می کشیم.......
-
سفر
جمعه 24 مهرماه سال 1388 18:06
میرم سفر... ----------------- پ.ن:عکاس: ThyMournia (تیمورنیا)
-
موسیقی!
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 16:29
حالم عجیب گرفته اس! ینی یا من خیلی امکاناتم کمه,که هست! یا کلن ما ایرانیا خیلی کلن امکاناتمون کمه,که بازم هست! یا اینکه اصلن نمیدونیم چیه به چیه و اصلن تو باغ خیلی چیزا نیستیم! یا اصلن حال نداریم اصولن,فکر کنم! چندتا از دوستان راجع به موسیقی بلاگ پرسیدن...منم گشتم دنبال لینک تا بذارم... اما امان ....! ینی این سایت...
-
من مرگ را...
پنجشنبه 23 مهرماه سال 1388 00:20
اینک موج سنگینگذر زمان است که در من میگذرد اینک موج سنگینگذر زمان است که چون جوبار آهن در من میگذرد اینک موج سنگینگذر زمان است که چونان دریایی از پولاد و سنگ در من میگذرد... در گذرگاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم در گذرگاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم... نیلوفر و باران...
-
راز
سهشنبه 21 مهرماه سال 1388 01:39
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش وز شما پنهان نشاید داشت راز می فروش گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش وآنگهم درداد جامی کز فروغش بر فلک زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید...
-
این هم منم!
یکشنبه 19 مهرماه سال 1388 18:03
بلد نیستم حرف بزنم اما دیگرانی هستند که خوب حرف میزنند خوب میگویند از زبان من یا مایی... شاید! بشنویدَش...
-
جریان...
شنبه 18 مهرماه سال 1388 21:11
وقتی پامو گذاشتم بیرون یه نفس عمیق کشیدم و... بوی دود بوی ماشین بوی ادکلن آدمی که از کنارت رد میشه... بوی سیگار... بوی بودن... همه ی زندگی رو بلعیدم! ----------------------- پ.ن1:وقتی با این بوها بزرگ میشی,همه ی اونا تورو یاد زندگی میندازن! یعنی که هستی... بین همه ی آدما...زندگی جریان داره... مثل پدرم که عاشق بوی...
-
Bring me to life...
جمعه 17 مهرماه سال 1388 01:25
How can you see into my eyes like open doors leading you down into my core where i've become so numb without a soul my spirit sleeping somewhere cold until you find it there and lead it back home wake me up inside wake me up inside call my name and save me from the dark bid my blood to run before i come undone save me...
-
کاش بتونم!
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 15:08
صداش توی گوشمه... هنوز پنج دقیقه نشده که بهم گفت: برو... برو... فقط از پیشم برو... برو... ----------------------- هی,با توام لعنتی... تویی که به پهنای صورت اشک میریزی... برو... برو لعنتی... برو... تویی که دیگه حتی نفس نمی تونی بکشی... برو... برو... ---------------------- حالم بده... خیلی بد...! خیلی کم پیش میاد این...
-
جرأت!
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 13:37
جرأت... جرأت لعنتی... جرأت لعنتی که هیچوقت نداریش! جرأت یه لحظه نبودن! نه! تا همیشه نبودن! جرأت یه لحظه نفس نکشیدن! نه! جرأتی که نداری که بهت بگن کم آورد! بچه گی کرد! ... نه! جرأت یعنی این که بمونی و ذره ذره هر لحظه نباشی! ذره ذره نفس نکشی! جرأت یعنی این که بمونی تا همیشه توی نکبتی به اسم زندگی! جرأت یعنی بعده اون همه...
-
زیر نور ماه...
چهارشنبه 15 مهرماه سال 1388 22:04
هوای عشقبازی به دلم زده! توی این شبای پاییزی و زیر نور ماه... کاش یه مهلت دوباره... ---------------- ب.ن:بده می خوام دوباره حسای خوب داشته باشم؟!
-
برای آنکس که نمی خوانَد...
سهشنبه 14 مهرماه سال 1388 20:04
می نویسم... برای آنکس که نمی خواند...! کاش مرد بودم و عاشق... آنوقت خیلی زیباتر شعر می سرودم و از تو می گفتم...! شعر می سرودم و عشق بازی می کردم...! آنوقت شاید ملامت نمیشدم! از تو می گفتم و از چشمانت...مژگانت...بی شباهت نیست به شب های یک عاشق...! مستی می کردم و... شب ها توی پارک قدم می زدم و شاید... سیگار... دودش را...
-
عنوان ندارد!
سهشنبه 14 مهرماه سال 1388 20:00
این روزها نوشتن اینجا برایم مثل تنهایی قدم زدن در شب های بارانی ست... و البته لذت بخش... ---------------------- دارم رول بازی می کنم!روله آدمای قوی!آدمایی که میتونن همه چیو درست کنن!أدمایی که دائم با خودشون تکرار می کنن:هیچوقت دیر نیست.......هیچوقت دیر نیست........همه چی تو دستای توئه........هروقت تصمیم بگیری همه چیو...